بهاربهار، تا این لحظه: 20 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات بهار

از دست باران

واقعا سخته نمی دونم کجا مشقامو بنویسم هر جا برم میاد دنبالم یه لحظه غافل بشم دفترمو پاره می کنه تنها جایی که می تونم درس بخونم مشق بنویسم رو اپن آشپزخونه ست باران بعدا که بزرگ شدی خودت می فهمی که من از دست تو چقدر زجر کشیدم (شوخی کردم آجی گلم ناراحت نشی ها) ...
29 مهر 1390

مدرسه و ماجراهای مدرسه

این روزا سرگرم درس خوندنم تکلیفام خیلی زیاده مامانم هم چند تا میزاره روش باید همه رو انجام بدم  "آخه این انصافه " اون هفته تو مدرسه خوردم زمین چونه ام زخم شد و خون اومد ناظممون برام بتادین زد و خوب تمیزش کرد زنگ زدن به مامانم که خبر دار بشه مامان مدرسه بود مامان خیلی ناراحت شد با خودم حرف زد منم یکم ناراحت بودم بخاطر همین به بابا زنگ زد که بیاد دنبالم بعد از چند روز خشک شد ولی هنوز جاش خوب نشده. معلمامون امسال یکم بد اخلاقن کمتر می خندند و بیشتر اخموان البته من مشکلی باهاشون ندارم چون همیشه تکلیفامو به موقع انجام می دم. دیشب با هم(خانوادگی مثل همیشه ) رفتیم بازار که اسباب بازی بخرم(پول تو جیبیمو جمع کردم برا اسباب بازی...
29 مهر 1390

بالاخره مدرسه ها شروع شد

امروز ششم مهر است و روز چهارمی که من به مدرسه رفتم. روز سوم مهر که روز بازگشایی مدارس بود همراه مامان و بابا به مدرسه رفتم و البته قبلش باران رو گذاشتیم مهد کودک با کلی گریه وقتی رسیدیم مدرسه بچه ها سر صف بودن منم دوستامو پیدا کردم و در صف کلاس دومی ها ایستادم   بعد از صحبت کردن مدیر و ناظم از کلاس اولی ها شروع کردن اسامی رو خوندن و از زیر قرآن رد کردن نوبت رسید به کلاس دومی ها ما هم که نمی دونستیم تو کدوم کلاسیم خوب گوش دادیم تا ببینیم کی اسممون خونده می شه اسم من تو کلاس خانم لرکی بود دوم الف تا اسممو خوند سریع رفتم تو کلاسم مامانم هم بام اومد و جفتم تو کلاس نشست وقتی همه بچه ها اومدن خانم...
6 مهر 1390
1